بهشت مکان نیست ...
زمان است ..!
زمانی که اندیشههای مثبت
و میل به نیکی
و عشقورزی در وجودمان است ...
و جهنم مکان نیست...
زمان است ...!
زمانی که اندیشههای منفی
و کینهورزی وجودمان را میآلاید ...
"خالق بهشت باشیم"
شاید
به چشم تو نیام، با ظاهر همیشگی
شاید دیگه خستهشدی،
از این همه دل سادگی
شاید به
چشم تو نیام، اینجوری که هستم باهات
حس میکنم که این روزا، عادی شدم دیگه برات
قدر این
احساسو بدون، درگیر ظاهرم نباش
هر خوبی رفته بعد اون، هیشکی نیومده به جاش
نگاهت
رنگ رفتنه، انگاری دوس داری بری
عوض شده حست به من، دنبال حفظ ظاهری
میخوای
که تغییر بکنم، یه شکل تازهتر بشم
جلب توجه کنم و از هر نظر بهتر بشم
نمیدونی
به خاطرت، یه خورده امروزی بشم
شاید دیگه تو رو نخوام، دور تو هم خط بکشم
برم به
دنبال کسی، که از تو خیلی بهتره
یادم بره این حسمو، بیتو بهم خوش بگذره
قدر این
احساسو بدون، درگیر ظاهرم نباش
هر خوبی رفته بعد اون، هیشکی نیومده به جاش
سکوتت را ندانستم، نگاهم را نفهمیدی
نگفتم گفتنیها رو، تو هم هرگز نپرسیدی
شبی که شام آخر بود، به دست دوست خنجر بود
میان عشق و آینه یه جنگ نابرابر بود
چه جنگ نابرابری، چه دستی و چه خنجری
چه قصهی محقری، چه اول و چه آخری
ندانستیم و دل بستیم، نپرسیدیم و پیوستیم
ولی هرگز نفهمیدیم شکار سایهها هستیم
سفر با تو چه زیبا بود، به زیبایی رویا بود
نمیدیدیم و میرفتیم، هزاران سایه با ما بود
در آن هنگامهی تردید، در آن بنبست بیامید
در آن ساعت که باغ عشق به دست باد پرپر بود
در آن ساعت هزاران سال به یک لحظه برابر بود
شب آغاز تنهایی، شب پایان باور بود